زندگینامه شهید شیرعلی راشکی

18 مهر 1395 ساعت 10:52

فرمانده گروهان سوم در گردان 410امام حسین(ع)لشکر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)


پنجم خرداد ماه 1343ه ش  روز مبارک عید قربان بود. در روستای قلعه نو ،از بخش شهرکی و نارویی شهر زابل، در خانواده ابراهیم راشکی (کشاورز زحمت کش ) فرزندی دیده به جهان گشود. شب تولد نوزاد که سومین فرزند بود ،همه فامیل در خانه ابراهیم جمع شدند تا شاهد مراسم تلقین و نام گذاری باشند. بعد از خواندن اذان و اقامه نام شیرعلی بر او نهاده شد.
در روستای فاقد امکانات رفاهی ( برق، آب آشامیدنی سالم و ...) خانواده «شیرعلی» به دلیل نداشتن زمین زراعی، به سختی روزگار می گذراند؛ حتی مادر« شیرعلی» نیز دوش به دوش همسرش در زمینهای اربابی تلاش می نمود، اما چهره زندگیشان تغییر آنچنان مثبتی نمی نمود.دلخوشی بزرگ خانواده، داشتن سر پناهی بود که از خودشان باشد. زمان می گذشت و بر تعداد اعضای خانواده افزوده می شد، تا اینکه به هشت نفر رسید و به همین نسبت مشکلات زندگی نیز افزایش یافت. بالاخره با هر جان کندن و مشقتی که بود، تلاش بی وقفه اعضای خانواده ثمر داد و آنها صاحب قطعه زمین کشاورزی شدند، اما سایه فقر، همچنان چون بختک بر سینه غم گرفته خانواده سنگینی می کرد.
اوضاع سیاسی حاکم بر آن زمان که دوران حکومت عوامل و دست نشاندگان رژیم ستم خوانین بود، احتیاجی به گفتن ندارد، فقر و بی سوادی بیداد می کرد .
آنچه دل مردمان را گرم نگه می داشت، عشق و علاقه به مبانی دینی و مذهبی بود که آن هم بیشتر با همت خانواده ها و عرق مذهبی افراد در خانه ها و اکثر نمود عمومی آن در مراسم مذهبی محرم، شب های قدر و ... به ظهور می رسید و شاید تنها وسیله ای بود برای فریاد کردن دردها و اندوهها؛ و داد زدن از بیداد حاکم. اما غول فقر پنجه در گلوی بسیاری از خانواده ها افکنده بود .
دلخوشی بزرگ خانواده ها، بعد از توکل به حق و امید بستن به او، نثار محبتهای بی دریغ اعضا نسبت به یکدیگر بود و همین امر، زندگی را با تمام مشکلات برای آنان قابل تحمل می نمود.
پدر« شیرعلی» به همراه فرزند بزرگش برای کارگری ،تابستان ها به «زاهدان» می رفت. در غیاب آنان« شیرعلی» سرپرست خانواده می شد و کارهایی مثل جمع آوری علوفه برای چهار پایان، جمع هیزم و بوته برای پخت و پز، آوردن آب از رود خانه های مجاور و... را انجام می داد.
بالاخره «شیرعلی »به سن مدرسه رفتن رسید و تا کلاس سوم ابتدایی را در دبستان «اسفندیار» روستای« قلعه نو» درس خواند و به عنوان شاگرد ممتاز (به لحاظ درسی و اخلاقی ) مورد توجه معلمان و اولیای مدرسه قرار گرفته و هر سه سال را نماینده کلاسش بود؛ اما فقر نگذاشت خانواده« شیرعلی» در روستای زادگاهش بماند و آنها را مجبور به مهاجرت به« زاهدان» نمود. «شیرعلی» بقیه سالهای ابتدایی را در دبستان« دهخدا» در«زاهدان» ادامه داد و آنجا نیز جزو شاگردان برجسته مدرسه به حساب می آمد. پایان دوره ابتدایی «شیرعلی» همزمان بود با آغاز راهپیمایی های مردم علیه ستم و تبعیض. «شیرعلی» نوجوان با جثه کوچک و لاغر خود، دست در دست پدر و برادران، همدوش دیگر مردم رنجدیده، دل به دریای خروشان معترضین به نظام ستم می سپرد و بغض رنجهای سالیان سال را چون عقده بر سر و روی عمال ستم می ترکاند و آنگونه که در کتاب تاریخ جهان ثبت است، بالاخره آه ها و فریادهای کوخ نشینانی همچون« شیرعلی» در گوشه گوشه کشور، بنیاد ظلم را لرزاند و کاخ ستم را ویران نمود و سایه و شب زندگی را رها کرد و خورشید تابیدن گرفت.
در سال 1358 وارد مدرسه راهنمایی تحصیلی« یعقوب لیث» شد و تابستانها برای کمک به اقتصاد ضعیف خانواده، به کمک پدر که در کوره های آجرپزی مشغول به کار بود، می پرداخت. معصومیتی خاص در چهره و رفتارش وجود داشت. شوخ طبعی، شیرینی و مهربانی و برخورد خوش، از ویژگیهای اخلاقی دیگر او بود که حجب و حیا، پاکدامنی، درستکاری و تواضع و ... را می توان بر آنها افزود. شعور سیاسی اش، در همگامی با انقلابیون متعهد، مطالعه کتب و شرکت در مراسم سخنرانی ها و مناسبتهایی که نشان از مبارزه با استبداد و استکبار داشت، رشد نموده بود؛ اما کار در کنار خانواده را فراموش نمی کرد. تلاش مداوم و شبانه روزی همه اعضای خانواده آنان را قادر ساخت تا بالاخره توانستند در آخر محدوده شهر قطعه زمینی خریده و خانه ای هر چند محقر بسازند.
با وجود تمام مشکلات، درس را عاشقانه خواند. وقتی در کلاس سوم راهنمایی بود، در جمع دانش آموزان ممتاز، توفیق دیدار حضرت امام خمینی (ره) نصیبش شد و آنچنان تحت تاثیر آن دیدار و چهره مصمم و آرام و پدرانه امام قرار گرفته بود که از آن به بعد، ضمن یاد آوری از آن دیدار به عنوان بهترین خاطره زندگی اش، با شنیدن نام امام اشک در چشمانش حلقه می زد.
پس از پایان کاملا موفقیت آمیز دوره راهنمایی، در مهر ماه 1361 مشغول به تحصیل در دبیرستان «امام خمینی»در« زاهدان» گردید؛ اما به خاطر وارد شدن به دانشگاه عشق، تحصیلات مرسوم و کلاسیک را رها کرد. شیوه خوب درس خواندن را که با خون و گوشت او در آمیخته بود به عنوان یک سنت در مدرسه عالی (دانشگاه جبهه) که در آن ثبت نام نموده بود، نیز ادامه داد و بالاخره توانست با بهترین نمره ها از آنجا فارغ التحصیل شده و فارغ البال، به سوی استاد الاساتید، مربی جهان، پر کشیده و سفر کند.
منبع:باز عاشورا نوشته ی مسعد خندان بارانی،نشر کنگره ی بزرگداشت سرداران وشهدای سیستان وبلوچستان-1377
وصیت نامه
الحمدالله الذی انجزه وحده و نصره واعز جنده
مرگ اگر مرگ است گو نزد من آی تا در آغوشش بگیرم تنگ ،تنگ
من از او جانی ستانم جاودان او زمن دلقی ستاند رنگ رنگ
خداوندا! اینک که قلم بر صفحه کاغذ می تازد و جملاتی را می نگارد، تو بر هدف کاتب آگاهی، نانوشته و ناگفته دانی. خداوندا! مرا بر آن دار که مرضی توست و توفیقی عنایتم فرما تا آنچه که رضایتت در آن است و بندگانت را فایده خواهد بخشید، بنویسم. عبد الله، شیرعلی راشکی، فرزند ابراهیم، وصیت می کنم در حالی که عقلم سالم، بدنم تندرست و در کمال آزادگی و اختیار به سر می برم: «اشهد ان لا الا الله وحده لا شریک له و اشهدو ان محمدا عبده و رسوله ارسله و بالحق بشیراو نذیرا و اشهدان علی ولی الله واو لاده المعصومین حجج الله علی خلقه ».
خدایا گواه باش که این عبد ذلیل و فقیر بر یگانگیت شهادت می دهد؛ به رسالت پیامبران و فرستادگانت خصوصا خاتم آنان سید المرسلین حضرت محمد بن عبدالله (ص) و امامت علی (ع) و یازده فرزندش و آخرین ودیعه و حجتت، حضرت مهدی صاحب الزمان (عج) که اینک در غیبت کبرا به سر می برد و روزی به فرمان تو ظهور خواهد کرد و دنیا را پر از عدل و داد خواهد نمود، بعد از آن که پر از جور و ظلم شده باشد؛ شهادت می دهم که امام عزیز، فرزند زهرا، پدر یتیمان، نایب بر حق حجه بن الحسن المهدی (عج) است و طاعتش واجب و فرمانش مطاع است. خدایا من دشمن خمینی را دشمن تو می دانم و دوستش را دوست تو اعلام می کنم .
خدایا شهادت می دهم که حکومت جمهوری اسلامی ایران بهترین حکومتی است تاکنون ،بعد از حکومت پنج ساله حضرت علی (ع) که جهان به خود دیده و هدفش اجرای قوانین تو، بر پایی احکام و نابود کردن ظلم و فحشا است. خدا یا مرا عاقبت به خیر فرما و شهادت در راهت عطایم فرما و بین من و دوستان شهیدم جدایی نینداز.
پدر عزیزم ،ای آن که سالیان دراز برای شکوفاییم زحمت کشیدی و خود مرا آموختی که ماهمه از خداییم و به سویش بر می گردیم و عمر همگی دست اوست. پس اگر شهید شدم و جنازه ام را سوغات آوردند، خدا را شکر کن و بر علی اکبر حسین (ع) گریه کن. مگر پسر تو ازجگر گوشه فاطمه زهرا عزیزتر است؟
پدر مهربانم به خودت ببال که فرزندت قاچاقچی ،هرویینی ،ضد انقلاب و منافق نشد. پدر جان تو در کودکی از شوق دل، دستم را می گرفتی و بزرگم می کردی. به امیدی که روزی در پیری ،من دست تو را بگیرم و عصای دست تو باشم، ولی افسوس که نتوانستم. ولی امیدوارم که شهادتم برای تو در آخرت عصای دست باشد. بنابراین اجر تو بیشتر و پیش خدا مقرب تری.
و تو ای مادر! یادت است که همیشه در مجالس روضه خوانی گریه می کردی و می گفتی قربان دردهای دلت ای زینب و اشک هایت به آرامی چون قطرات باران بهاری زمستانی بر دامنت می چکید و در همان حال صورت مرا که در دامنت قرار داشت نوازش می دادی. جهاد پسرت مرهون اشکهایت بخاطر زینب (س) است. اگر جنازه ام را آوردند و یا مفقود شدنم را به تو خبر دادند، صابر باش. مادرم! از مادر وهب درس بگیر.مادرم !اینک نسیمی از طوفان سختی های زینب (س) به تو رسیده ؛مبادا که خدای ناکرده بیتابی کنی .
و شما برادران عزیزم! سلاح من فرمان خمینی، فشنگش ،زبان خمینی و شلیکش ،بر قلب دشمن خمینی، و خودم سربازی کوچک در جمع سربازان خمینی؛ سلاحم را برگیرید و ماشه اش را بچکانید و به دشمن امان ندهید.
برادرانم! آنچه مرا به سعادت رسانید، راهنمایی علمای دین بود. از تبعیت آنان سر برنتابید. آنچه که مرا و ما را با فرهنگ اسلام آشنا کرد، خطابه های روحانیون بود. پیوسته در خط امام و روحانیون در خط امام، حرکت کنید و لحظه ای امام را تنها نگذارید .
الا ای خواهران با وفایم ! نمایید در دم آخر صدایم
خواهرانم بدانید که برادرتان برای اجرای قوانین الهی و نابودی فساد و فحشا ،کشته راه خدا شد. حجابتان را فراموش نکنید و پیام رسان زینب باشید.
می خزم با سینه تا دامان یارم را بگیرم
آرزو دارم که زیر پای دلدارم بمیرم
تا که پیچد دامن خود را به دور پیکر من
تا نبیند بی کفن فرزند خود را مادر من                                                                                                                                        شیرعلی راشکی

خاطرات
حسنعلی نوری:
در خط پدافندی خیبر، با دشمن فاصله کمی داشتیم. در این سوی خاکریز پر بود از ترکش گلوله ها. خط، در تیررس دشمن بود و همیشه با اسلحه های مختلف مورد حمله واقع می شد. بیشتر بچه ها، از جمله شیرعلی (که تیر بار چی بود) علاوه بر زخم های ناشی از گلوله و ترکش هایی که مدام چون باران بر سرشان می بارید، بدنهایشان پر بود از تاول های حاصل از بمبارانهای شیمیایی؛ اما علیرغم این زخمها، جراحات و سوختگیها، با تمام وجود از خط مقدم پدافندی – دفاعی، در مقابل حمله های دشمن، حفاظت می نمودند.
در آن وضع بحرانی که به لحاظ کمبود آب و غذا خیلی به بچه ها سخت می گذشت، اما اعتقاد راسخ آنان و نیروی مقاومت و صبر الهیشان، بر هرگونه سختی فائق آمده بود.
بچه ها چاهی حفر کردند و بدین ترتیب آب وضویشان فراهم آمد، اما آب چاه تلخ و شور بود. حالا فکر کنید هنگام وضو گرفتن و شستشوهای ضروری دیگر، به بچه ها که بدنشان پر از تاول های ترکیده بود، چه می گذشت. بیشتر مواقع می دیدم شیرعلی با چفیه اش نمک های خشک شده بر صورتش را پاک می کرد، ولی همیشه در زیر شور زاری که بر چهره اش نشسته بود، گل لبخند را می رویاند. با تمام مشکلات و سختی ها و کمبود ها با آن هوای همیشه آلوده به گازها و مواد شیمیایی و مسموم کننده، شیرعلی به همراهی دیگر رزمندگان، با فداکاری، استقامتی حماسی را در لباس شجاعان راه عشق و رهرو مراد عاشقان و امام عارفان، به ظهور رساندند.
نورعلی راشکی (برادر شهید) :
شیر علی برای ادای فریضه نماز همیشه به مسجد می رفت. با آنکه فاصله مسجد تا خانه زیاد بود، همیشه این راه را پیاده طی می کرد. وقتی به او می گفتم که برای رفت و آمد از وسیله نقلیه استفاده کند، می گفت: به وسیله احتیاجی نیست، اینجوری بهتر است، چون وقتی از خانه به خانه می روم بین راه هزار صلوات برای پدرم می فرستم و وقتی برمی گردم هزار صلوات برای مادرم.
محمد علی دیانتی:
وقتی خبر بازگشت شیرعلی از جبهه را شنیدم، برای دیدنش سر از پا نمی شناختم و می خواستم هر چه زود تر ببینمش، اما می دانستم در آغاز ورود به شهرمان، حتما به دیدار خانواده شهدا و جانبازان می شتابد و این برنامه غیر قابل تغییر او بود؛ لذا با خود اندیشیدم بهتر است تا شب صبر کنم.
شب به خانه شان رفتم. ساعت 21 بود، اما هنوز به خانه برنگشته بود و همین امر خانواده اش را نیز نگران کرده بود و مزید علت هم که نگرانی آنها را افزایش داده بود، این بود که به دلیل شیمیایی شدن، دچار سرفه های شدید می شد. از این رو همه در بیم و هراس به سر می بردند که نکند خدای ناکرده دچار مشکل و معضلی شده باشد.
همراه با برادرش حسین، سوار بر موتور به تمامی نشانی هایی که احتمال می دادیم، رفته و سر زدیم، اما هر چه بیشتر جستجو می کردیم، کمتر از او نشانی یافتیم؛ لذا با دست خالی و دلی پر از نگرانی و اندوه به خانه بر گشتیم و به انتظار نشستیم. پاسی از شب گذشته بود که شیرعلی به خانه آمد. مثل همیشه لبخند بر لب، انگار نه انگار که او مریض بود و ناراحت و نگران. همه را با سخنان دلنشین و گرم، مشغول کرد و به قول معروف از دلمان در آورد. فهمیدیم که آن شب درباره جبهه و چگونگی پیشبرد اهداف جنگ و جهاد، با دوستان همرزمش، برادران عبادی، سرگزی و چند تن دیگر جلسه ای داشتند؛ گویی همه وقتش در هر جا، وقف جبهه و جنگ بود.
دو روز پیش از عملیات کربلای چهار، زمانی که در خرمشهر بودیم و در تب انتظاربرای حمله می سوختیم، شیرعلی همه بچه ها را دور خودش جمع کرده بود. وقتی به جمع آنان ملحق شدیم، دیدم شیرعلی از حنایی که خیس کرده، به هر یک از بچه ها مقداری می داد و می گفت: بچه ها، حنا بستن مخصوص شب دامادی است و این شب های پر برکت، شب دامادی ماست. مبارک باشد.
شور و حال عجیبی همه را فرا گرفته بود. ضمن انجام مراسم ،آسمان پر بود از نور منورها و هر لحظه فضا با نور سرخ گلو له ها که از فراز سنگر ها می گذشت، تزیین می شد. بعضی از بچه ها به شوخی می گفتند: امشب عجب نقل هایی بر سرمان می ریزند؛ همه جا نقل ها سفیدند و اینجا سرخ؛ و واقعا هم، آن نقل های سرخ و آن حنا بندان خاطره انگیز، مقدمه و پیشواز آخرینی بود برای عملیات کربلای چهار که شهید شیرعلی راشکی، قهرمانانه و عاشقانه، در آن عملیات با دستان حنا بسته جانانه جنگید و به وصال جانان رسید.
ان شاء الله با شهدای کربلا محشور شود.
محمود دیانتی:
بعد از شیمیایی شدن ،روزی شهید راشکی به خانه ما آمده بود. چشمانش آبریزش داشت و سرفه های خفیف اما پی در پی راحتش نمی گذاشتند. با همان مهربانی همیشگی علیرغم اینکه قادر نبود به دلیل هجوم بی امان سرفه که امانش را بریده بود، راحت حرف بزند، برایم صحبت می کرد .
اذان ظهر که شد چون همیشه که عاشقانه به سوی نماز می شتافت، وضو کرد و به نماز ایستاد، اما سرفه ها واقعا بی امانش کرده بود. در میان نماز آنقدر حالش بد شد که انگار داشت می افتاد. خواستم به او کمک کنم، اما او ایستاد و شدت سرفه ها و ریزش آبشار اشک هایش را تحمل کرد تا نماز پایان گرفت. سلام نماز را که گفت، رو کردم به او که:
- ترسیدم، آخه هر لحظه ممکن بود زمین بیفتی.
با لبخند همیشگی ،در حالیکه سرفه هایش پی در پی صدای صحبت کردن او را می بریدند، جواب داد:
هم اکنون به یاد این شعر حافظ افتادم :
مگر به تیغ اجل خیمه بر کنم ور نه
رمیدن از در دولت نه رسم و نه راه من است
از آن زمان که برین آسمان نهادم روی
فراز مسند خورشید تکیه گاه من است
مادر شهید:
شهید شیرعلی نسبت به حفظ حجاب و مسائل ناموسی جامعه بسیار وسواس داشت. با مشاهده کوچکترین مورد خلاف عقیدتی فورا تذکر می داد و ابایی از هیچ کس نداشت. مثلا سال سوم دبیرستان بود که متوجه شد در خانه یکی از همسایه ها رفت و آمد مشکوکی وجود دارد. بعد از کنجکاوی وقتی به حقیقت ماجرا پی برد، با چندین نفر از آن افراد که هر کدام دو برابر سن و سال و به همان نسبت قدرت بدنی داشتند، بر خوردی قاطعانه کرد و بالاخره نیز کوچه و محله را از وجود افراد ناباب پاک کرد. همسایه های دیگر همیشه خود را مدیون شهید می دانستند و هنوز از آن موضوع یاد می کنند.
حسنعلی نوری:
در عملیات خیبر ،سال 1362 که استمرارش در نهایت خط پدافندی به سال 1363 نیز کشیده شد، گردانی تحت عنوان گردان علی بن ابی طالب به فرماندهی حاج ابراهیم سعیدی سازماندهی شده بود. یکی از رزمندگان شجاع این گردان، شیرعلی بود. در محدوده عملیاتی جزایر مجنون، میگ های عراقی همه عرصه های نبرد را با بمب های شیمیایی مورد حمله قرار دادند. به علت وزش باد در ابتدا رزمندگان اسلام در معرض گازهای سمی واقع نشدند. یکی از صحنه های فراموش نشدنی این بود که همان روز بچه ها اتفاقا سنگرهای محکمی درست کرده بودند. تنها چیزی که مانده بود ،چاله فاضلاب و توالت بود. وقتی بمبها منفجر می شدند، گودالی عظیم ایجاد شده بود. بچه ها می گفتند:عدو شود سبب خیر اگر...؛ اما با تغییر ناگهانی جهت باد ،اکثر بچه ها اسیر گاز های سمی شدند؛ طوری که هر کدام در گوشه ای از سنگر افتاده بودند. یکی بالا می آورد؛ یکی از دهانش کف می آمد؛ دیگری آبریزش بینی و چشم داشت؛ یکی دچار اسهال شده بود. بالاخره در ظرف 3 الی 4 ساعت رنگ چهره بچه ها عوض شده و بعضی از آنها بر اثر تاول شدید در کشاله های ران، زیر بغل، بین انگشتان پا، ستون فقرات و ... وضعیت نا بهنجاری داشتند. شیرعلی نیز از جمله کسانی بود که واقعا از این تاول ها در عذاب بود. بقدری از تاول بین انگشتان پا رنج می کشید که قادر به پوشیدن پوتین نبود. تاولها یکی پس از دیگری می ترکید و بر اثر بر خورد با شوری خاک و آب های شور، دردی مضاعف ایجاد می کرد، اما صبوری مرحمی بود که بر زخمها می زد و در حالیکه درد زخمها را در دل پنهان می کرد، پیوسته لبخند می زد و بدینوسیله روحیه تحمل و صبوری را به دیگران منتقل می کرد.
مادر شهید:
بزرگترین آرزویش این بود که شهید شود. زمانی که می شنید یکی از همرزمان و دوستانش به شهادت رسیده، تا چند روز ناراحت و غمگین می شد. علاوه بر اندوهی که به طور طبیعی از شهادت دوستان داشت، می گفت: ناراحتی من به خاطر شهادت دوستانم نیست؛ چرا که شهادت چیزی نیست که آدم بخاطرش ناراحت شود، بلکه از این جهت ناراحتم که آنها رفتند و من جا مانده ام.
برادر شهید:
حجب و حیا مانع از آن می شد که از خانواده تقاضای پول توجیبی کند ( گرچه چون دیگر جوانان گرفتار مسائل معمولی و روزمرگی نبود). زمانی هم که نیازش مبرم بود و واقعا احتیاج به پول داشت، چندین دفعه به در منزل می آمد و برمی گشت و بالاخره از روی ناچاری، با صدای بلند رو به مادر می گفت: مادر، چیزی نمی خواهید برایتان بگیرم؟ و واقعا هم شیرعلی غیر از دیگران بود و هیچ تقاضای نامعقولی از خانواده و حتی دیگران نداشت.
مادر شهید:
زمانی که در کوره آجرپزی کار می کرد، همیشه دست های کوچکش پراز تاول بود؛ و گاهی هم از تاولها ی ترکیده خوناب سرازیر می شد. حتی نمی توانست قاشق را هنگام صرف غذا در دست بگیرد. همیشه می دیدم دارد برای کم کردن سوزش دستهایش بر آنها فوت می کند.
پدر شهید:
در سال 1357 زمانی که هنوز بیش از 12 بهار از عمر شیرعلی نگذشته بود، به اتفاق دو برادر بزرگترش در راهپیمایی های انقلاب شرکت کرده بود. یک روز ضمن تظاهرات، بر اثر یورش مزدوران رژیم طاغوت، راهپیمایان به مسجد جامع شهر پناه بردند؛ چون ماموران و جیره خواران رژیم مانع از ورود و خروج مردم گردیدند، راه پیمایان در مسجد به محاصره افتادند. کار به تیر اندازی از سوی ماموران کشید. از هر طرف صدای گلوله به گوش می رسید. تا عصر از فرزندانم خبری نشد. به هر مکافاتی که بود، خودم را به نزدیکی های مسجد که هنوز در محاصره بود رساندم. بالاخره بعد از کشمکش ها و گیرو دارهای بسیار، شلیک گلوله از سوی ماموران و سنگ انداختن از طرف مردم به پایان رسید. در میان مردمی که با شعار دادن از مسجد بیرون می آمدند، شیرعلی را دیدم که خوشحال و خندان، در حالیکه عکس امام خمینی (ره) را از زیر لباسش بیرون می کشید، از مسجد خارج شد. بعدها از آن کار و از آن روز، با افتخار یاد می کرد.
زهرا شهرکی (همسر برادر شهید) :
دفعه آخر که به جبهه می رفت برای خداحافظی با چند نفر از همرزمانش در کرمان به خانه ما آمد. وقتی سفره پهن شد و او بی ریا گردن و بال مرغ را در بشقاب خود گذاشت و گفت این سهمیه من؛ و به شوخی می گفت: گردن مرغ را می خورم تا گردنم قوی شود و بال مرغ را می خورم تا بال در بیاورم و به طرف عراقی ها پرواز کنم.
وقتی در روستا به مدرسه می رفتیم به علت ضعف مالی برای ناهار چیزی نداشتیم به جز نان خالی. به اتفاق شیرعلی تکه نان خشکمان را بر می داشتیم و می رفتیم به بیابان های اطراف؛ سبزیهایی در بیابان می رویید که طعمی خوش داشت. آنها را می کندیم و با نان خشک می خوردیم. هنوز بعد از گذشت سالها مزه آن نان خشک و سبزی بیابانی را از یاد نبرده ام.
محمدعلی دیانتی:
شیرعلی هیچ وقت از کارهایی که در جبهه انجام می داد تعریفی نمی کرد؛ چرا که به علت تواضع بیش از حد خود خیلی کم حرف بود. فقط می توانستی با سوال های مکرر از او حرفی بشنوی. هرگز جبهه را وحشت آور تعریف نمی کرد، بلکه همیشه می گفت: آدم باید در جبهه باشد تا حال و هوای آنجا را درک کند. مگر می شود با این کلمات و واژه های معمولی، معنویت جبهه را بیان کرد؟
مرحوم حاج حسین راشکی در مراسم یاد بودی که در قریه قلعه نو زادگاه شهید برگزار شده بود، می گفت: در جبهه من مسئول انبار تدارکات بودم. روزی به شیرعلی گفتم: بیا پیش من در همین قسمت تدارکات و در کارها کمکم کن. او با لبخند ملیح و با شوخی به طوری که به من بر نخورد، گفت: حاجی جان، اینجا جای امثال من نیست؛ جای من یک کمی جلوتر از شما پیرمرد هاست.
حسین صحرانورد:
بیشترین برخورد من با شهید شیرعلی در اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان بود. از آنجایی که شهید شیرعلی همیشه قبل از همه ما در اتحادیه حاضر بود و در کارهایش خیلی قبراق و سر حال پیش می رفت، گمان ما بر این بود که منزل ایشان باید در نزدیکی اتحادیه باشد. اتفاقا یک روز قرار بر این شد به منزل ایشان برویم. پس از طی مسافتی طولانی در انتهای جنوبی شهر زابل (اطراف کشتارگاه) به منطقه ای رسیدیم پر از آب و گل، که رفت و آمد در آنها بسیار مشکل بود. این راه را شهید شیرعلی هر روز چندین بار طی می کرد. تازه ما فهمیدیم که واقعا برای کارهای فرهنگی باید همانند او عشق و علاقه داشت و همت والا.
در حالیکه حاج عبدالرضا مزاری در حال اذان گفتن بود، شیرعلی سریع خود را به من رساند و گفت هواپیماهای دشمن بمبهای شیمیایی زدند. رزمنده های جوانی که برای اولین بار در میدان جبهه حضور داشتند، هنوز از گازهای شیمیایی و راههای مقابله آگاهی کافی نداشتند. بوی بد گازهای شیمیایی لحظه به لحظه تند تر و بیشتر می شد. شیرعلی گفت: اگر به یک باره به بچه ها بگوییم، ممکن است روحیه شان ضعیف شود؛ سپس ماسک مخصوص شیمیایی خود را برداشت و به من گفت تو نیز ماسک خود را بده تا به بچه ها بدهیم؛ هر چه باشد ما تجربه بیشتری در این کار داریم و هم عادت بیشتر. بر اثر پخش بیش از حد گاز، موذن نیز اذان خود را سریع به اتمام رساند. الحمد الله با راهنمایی شهید راشکی از مسمومیت بیشتر بچه ها جلو گیری به عمل آمد.
عباس نجاری:
در سال 1364 در جنگلی کنار لشکر به شهید عباس زاده و در گردان 414 به فرماندهی شهید بینا حضور داشتیم. نزدیکی های ظهر همه به استراحت مشغول بودیم. من نزدیک شیرعلی دراز کشیده بودم. او بر اثر خستگی مفرط زودتر از همه به خواب عمیق رفته بود. هر از گاه نسیمی می وزید. اما این بار باد شدیدی شروع به وزیدن کرد. بچه ها برای اینکه تجهیزاتشان پراکنده نشود، طنابهایی به کنار چادر به میله های آن بستند و وسایل خود را به آن آویزان کردند. در این هنگام بر اثر وزش شدید باد، اسلحه شیرعلی افتاد و مگسکش محکم به سر او بر خورد کرد. شیرعلی سریع از خواب بیدار شد و نگاهی به اطراف کرد و دست خود را به جایی که ضربه خورده بود گذاشت و بعد از مکث کوتاهی گفت: برای پیروزی رزمندگان اسلام صلوات بفرستید. آنگاه دوباره به خواب فرو رفت. وقتی بیدار شد، ماجرا را برایش تعریف کردیم. اما او اظهار بی اطلاعی کرد. حال اگر ما به جای او بودیم حتما از آن ضربه ناگهانی از خود بی خود شده و با توجه به محیط پر مخاطره جنگی چه بسا آرامشمان را از دست می دادیم و شاید باعث ناراحتی و برهم خوردن آسایش دیگران هم می شدیم؛ اما راشکی با ابراز این خونسردی، باعث تقویت روحیه و آرامش دیگران نیز گردید.
 


کد مطلب: 425462

آدرس مطلب: https://www.estalpress.ir/news/425462/زندگینامه-شهید-شیرعلی-راشکی

استال پرس
  https://www.estalpress.ir