شهید – محمد صادق خسروی علیا:
«آرام و قرار ندارم. بعد از ۲۵سال دوباره بوی باروت جبهه و عطر شهادت میآید. شما را به خدا از من نخواهید که چشمام را به روی اینها ببندم و نبینمشان. مگر نمیبینید ظالمان دوباره بر طبل جنگ کوبیدهاند و تا گلو زرهپوش شدهاند. خاک کربلا دوباره غریب و تنها مانده، خنجر شمر زمانه، گلوی مسلمانان مظلوم را دارد میفشارد. در کارم نه نیاورید که روسیاه میشوم. کوفی میشوم. من باید هر طور که شده بروم. بروم عراق… .»
مرد جبهههای جنوب کشورمان با این حرفها، تلاش میکرد تا دل خانوادهاش را بهدست آورد. رضایت قلبی خانوادهاش را جلب کند، برای حضوری دوباره در جبهه. منتها اینبار نه در جبهه جنگ با
صدام، بلکه مقابل صدام زمانه، مقابل گروهک تروریستی داعش. حبیب جنت مکان ۸سال در منطقه جنگی زندگی کرد و جنگید! اهل اهواز بود. دشمن به پشت دروازههای شهر رسیده بود اما او هیچگاه راضی نشد خانه و کاشانهاش را رها کند. بعثیها هرچه به شهر نزدیکتر میشدند حبیب هم برای ماندن و زندگی کردن در خانهاش، درشهرش مصممتر میشد. «حبیب آدم عجیبی بود هر که با او همکلام میشد شیفتهاش میشد. انسان متوکلی بود. توکل میکرد به خدا و همیشه هم مشکلات را به سخره میگرفت. ناراحتی این مرد را ندیدم. برای هیچچیز غصه نمیخورد به جز برای جا ماندن از کاروان همرزمان شهیدش. جنگ که تمام شد، غصه میخورد و میگفت من لایق شهادت نبودم. اما او لایق بود.» اینها تنها گوشهای از خاطرات زندگی پر فرازونشیب شهید حبیب جنت مکان است از زبان همسر گرانقدر ایشان؛ رزمندهای شجاع، جانبازی که ۹بار طعم مجروحیت را چشید، عاشقی که ۲۵سال در فراق معشوق انتظار کشید و بالاخره در اربعین شهادتش همکلام شدیم با همسرش تا بیشتر از سبک زندگیاش بدانیم. در صبحگاه روز ۲۷فروردینماه امسال شربت شهادت را نوشید و به همرزمانش پیوست.
در ۳۰و چند سال زندگی مشترک با شهید حبیب جنت مکان، او را چگونه شناختید؟
مومن، ساده، بیریا، خوشصحبت و خوش خنده. حبیب غم دنیا را نمیخورد. حسرت مال دنیا نداشت. مادیات را نمیدید. ما زندگی بسیار ساده و به دور از تجملاتی داشتیم. اینطور زندگی کردن را از او آموختم. هیچوقت آب در دلش تکان نمیخورد. مشکلات مادی زندگی را اصلا بهحساب نمیآورد. خم به ابرویش نمیآورد. به سختیهای زندگی لبخند میزد. در مورد خودش اینطور بود. خیلی به آب و آتش نمیزد اما وقتی پای یک نیازمند، یک آدم گرفتار به میان میآمد، غصهاش را میخورد، ناراحت میشد، به هوایش عصبانی هم میشد. برایش به آب و آتش میزد. سخت میگرفت و جدی کار میکرد تا مشکل آدمهای گرفتار را حل کند. حبیب را من اینطور شناختم.
چه اتفاقی باعث شد که همسرتان در ۵۳سالگی به جبهه جنگ علیه تکفیریها بروند؟
حاج حبیب طاقت دیدن ظلم ظالم را نداشت. همسرم مردی بود که در ۸سال دفاعمقدس همیشه پای ثابت جبهههای نبرد بود. بارها بهشدت مجروح و زخمی شد اما تا پایان جنگ داوطلبانه جنگید. بیشتر همرزمانش شهید شدند. آن روزها را بهخاطر دارم. خدا میداند که هربار که به جبهه میرفت امیدش پیوستن به همرزمان شهیدش بود اما قسمت نبود. خودش میگفت لایق نبودم.
جنگ تحمیلی که تمام شد حبیب همیشه از این ناراحت بود که مبادا در خانه و در تختخواب بمیرد. همان موقعی که
داعش از خدا بیخبر پایش به عراق رسید همسرم بیخبر از ما و مخفیانه رفت پاسپورتش را گرفت. میگفت خدا را چه دیدید شاید قسمت من این بوده که شهید حرم شوم. با او مخالفت کردیم؛ من و ۲فرزندم. آخر حاج حبیب جانباز ۴۵درصد شیمیایی بود و همه زندگی من و بچهها. اگر میرفت خانهمان بیچراغ میشد، سوت و کور میشد. چطور میتوانستم بگذارم برود. خودش دلش میخواست ما قلبا به این کار رضا باشیم. صبر کرد تا راضیمان کند و بعد برود. وقتی دید نمیتواند، گوشهگیر شد. کنج اتاق مینشست و روزبه روز مثل شمع آب میشد. وقتی پیکر پاک شهدای حرم وارد خاک ایران میشد، به پیشوازشان میرفت، بعدش که میآمد خانه، گوشهای مینشست. پاهایش را جمع میکرد و میچسباند به سینهاش. ۲ دستش را میگذاشت روی سرش. زیر لب نوحه میخواند و اشک میریخت. حبیب مداح
اهلبیت بود و عاشق
حضرتابوالفضل(ع). با سوز دل نوحه میخواند و اشک میریخت. هیچوقت حاج حبیب را در این حال و وضع ندیده بودیم. چارهای نداشتیم، اگر راضی نمیشدیم حبیب در خانه از غصه دق میکرد. مهرماه سال گذشته بود که همراهیاش کردیم تا محل اعزام. روز اعزام چنان پر انرژی و خوشحال سوار اتوبوس شد که اصلا باورمان نمیشد که این آدم همان آدم افسرده و ناراحت چند روز پیش است. شده بود مثل همان بیست و چند سال پیش که میرفت جبهه؛ سرحال و قبراق.
حاج حبیب در کدام منطقه عراق علیه داعش میجنگید؟ کارشان در جبهه چه بود؟
به منطقه بیجی استان صلاحالدین
عراق اعزام شد؛ تخریبچی بود و مأمور شناسایی. درست مثل دوران جنگ تحمیلی. میگفت: «تکفیریهای از خدا بیخبر عراق را تبدیل کردهاند به یک بمب بزرگ! هرجا که میرسند تلههای انفجاری کار میگذارند. در سر در خانهها، در میز و نیمکت بچههای مدرسه، در کمد خانهها و حتی در بالش بچهها! » حبیب از کارش در جبهه عراق خیلی کم میگفت اما خیلی وقتها وقتی با همرزمانش تماس میگرفتم، میگفتند: حاجی رفته عملیات شناسایی.
شهید جنت مکان وضعیت فعلی کشور عراق و گروهک تروریستی داعش را چطور توصیف میکردند؟
تا حرفی در اینباره به میان میآمد میگفت: «قدر مملکتمان را بدانید. در امنیت دارید زندگی میکنید». در عراق نمیشود دوست و دشمن را از هم تشخیص داد. کشور به کلی از هم پاشیده و مردم در امان نیستند.»
گفتید که شهید جنت مکان ۸سال در جنگ تحمیلی حضور داشتند. از آن موقع بیشتر برایمان بگویید؟
ما اهل اهوازیم. وقتی جنگ هم شروع شد در این شهر ساکن بودیم. حبیب آن موقع کارهای فرهنگی میکرد. علاقه زیادی به ادبیات و هنر داشت؛ شاعر بود و نوحهسرا. بعد از انقلاب در چند برنامه تئاتر هم ایفای نقش کرد اما وقتی جنگ آغاز شد و رژیم بعثی عراق به خاک کشورمان حمله کرد، کارش را با همه علاقهای که به آن داشت، بوسید و کنار گذاشت. رفت جبهه. یادم هست آن اوایل جنگ، عراق داشت در خاک کشورمان پیشروی میکرد. خرمشهر بهدست رژیم بعثی افتاده بود و ارتش صدام خدانشناس به فکر اشغال شهرهای دیگر کشورمان بود. اهواز دیگر تبدیل شده بود به یک شهر جنگی و یک منطقه جنگی. خیلیها شهر را ترک کردند و رفتند اما حبیب اصلا راضی نمیشد که خانهاش را ترک کند. میگفت: «خرمشهر قتلگاه صدام میشود. خیالت راحت، نمیگذاریم بعثیها حتی یک قدم دیگر جلوتر بیایند، ما در خانهمان میمانیم حتی اگر لازم باشد در خانهمان میمیریم! اما ترکش نمیکنیم».
آخرین باری که با همسرتان ملاقات کردید کی بود؟
آخرین بار برای سال تحویل آمده بود خانه. از وقتی که رفته بود عراق، خیلی ساکت شده بود. حرف نمیزد. بارها از ایشان پرسیدم حاجی موضوع چیست؟ چه شده؟ بچهها هم همین سؤال را از او میپرسیدند. حاج حبیب مکث میکرد و سرش را پایین میانداخت و در جوابمان میگفت خودتان بهتر میدانید. قبلا خیلی در موردش حرف زدیم. آن موقعها حبیب هر وقت در مورد همرزمان شهیدش حرف میزد، میگفت: «همهشان هنگامی که وقت شهادتشان میرسید کمحرف میشدند و ساکت». بعدش خنده توأم با حسرتی روی صورتش مینشست و میگفت: «اما من هیچوقت ساکت نشدم!». شب عید وقتی حبیب این حرف را زد تهدلمان خالی شد. من و بچهها ساکت نشستیم و به روی خودمان نیاوردیم اما نگران بودیم. برای اینکه همه را از آن حال و هوا بیرون بیاورم به حبیب گفتم ۲۷فروردینماه، چند هفته دیگر عروسی دختر خواهرم است. انشاءالله این بار زودتر برگرد تا در این جشن همگی حضور داشته باشیم. حاجی همانطور که سرش پایین بود و در چشممان نگاه نمیکرد، گفت: «من نمیتوانم در آن جشن شرکت کنم. حواستان باشد کاری نکنید که جشن عروسی مردم به هم بخورد!» معنی حرف او را متوجه نشدم. چند روز بعد رفت عراق و… .
خبر شهادت ایشان را چطور دریافت کردید؟
به آبادان رفته بودیم، خانه خواهرم. روز عروسی دختر خواهرم بود که خبر شهادت حبیب را دادند. آن موقع بود که یاد جمله حبیب پای سفره هفتسین افتادم که گفت: «من نمیتوانم در آن جشن شرکت کنم. حواستان باشد کاری نکنید که جشن عروسی مردم به هم بخورد!» حالا دیگر معنایش را میفهمیدم. سکوت کردم و به اهواز برگشتم. به کسی چیزی نگفتم. وقتی جشن تمام شد، به فرزندان و خویشانم گفتم حاج حبیب شهید شدهاند.
وقتی خبر شهادت ایشان را شنیدید چه احساسی داشتید؟
برای حبیب خوشحال شدم. همسرم به آرزویش رسیده بود. اما برای خودم گریه کردم! اشک ریختم بهخاطر اینکه یک انسان باتقوا و مومن را برای همیشه از دست دادم. حبیب برایم یک معلم بود، یک استاد زندگی اما افسوس که شاگردش هنوز استاد نشده، تنهایش گذاشت.
نحوه شهادت حبیب جنتمکان چگونه بود؟
اینطور که همرزم شهید میگوید حاج حبیب روز پنجشنبه ۲۷فروردینماه با نیروهای عراقی در قلب مواضع داعش مشغول پاکسازی محل از مینها و بمبهای تلهای بودند که تکفیریها از حضور آنها با خبر میشوند. داعشیها شروع به تیراندازی میکنند. لحظاتی بعد چند نیروی عراقی و چند داوطلب ایرانی به فرماندهی حاج حبیب در محاصره دشمن در میآیند. یکی از نیروهای عراقی برای سنگر گرفتن به سمت اتاقکی میرود که در نزدیکی میدان مین قرار داشته. همرزمان حاج حبیب میگویند حاجی فریاد زد؛ «اون اتاقک یک تله است، بیا. نرو داخل.» به گفته همرزم شهید، رزمنده عراقی از وحشت، حرفهای فرمانده را نادیده گرفت و داخل اتاقک شد و بعد، انفجار. تنها ۲ نفر از این انفجار مرگبار در امان میمانند؛ یک رزمنده ایرانی و یک ارتشی عراقی بقیه شهید یا زخمی میشوند. همرزم ایرانی حاج حبیب نمیخواسته حاجی را تنها بگذارد اما میگفت حاجی سرم فریاد زد و گفت تو باید برگردی، باید برگردی تا جنازه من در خاک غربت نماند. همرزم حاجی با اصرار حبیب برمیگردد عقب و بعد از ۲۴ساعت پیکر حاجی به استان صلاحالدین انتقال داده میشود. پیکر حاجحبیب، ۱۲ساعت یعنی یک شب را در خیمه حضرت ابوالفضل(ع) سپری کرد و بعد از طواف حرمین و تشییع در کربلا به اهواز انتقال داده شد و روز دوشنبه ۳۱فروردینماه در قطعه شهدای این شهر در کنار همرزمانش آرام گرفت.
شهید حبیب جنت مکان، چند سکانس در سریال تلویزیونی مختار نامه نقشآفرینی کردند. حالا مردم ایشان را با آن بازی کوتاه بیشتر میشناسند. ماجرای ایفای نقش شهید جنت مکان در این سریال چه بود؟
همانطور که قبلا گفتم همسرم علاقه زیادی به هنر و ادبیات داشت. قبل از جنگ تحمیلی هم در تئاتر فعال بود و هم شعر میسرود. وقتی جنگ تمام شد بهخاطر مجروحیتش با گازهای شیمیایی نمیتوانست در عرصه تئاتر و بازیگری فعالیت کند اما کتاب میخواند و شعر میسرود. بازیگری را برای همیشه کنار گذاشت. به زبان نمیآورد اما دلش میخواست برای یکبار هم کهشده برود جلوی دوربین. گاهی اوقات میگفت یعنی میشود یک روز به من زنگ بزنند و ازمن بخواهند در یک فیلم دفاعمقدسی بازی کنم. حاجی قلب پاکی داشت هر چه از خدا میخواست خدا به ایشان عطا میکرد. چند سال پیش بود که با او تماس گرفتند و گفتند در سریال مختارنامه بازی میکنی!؟ عجیب بود. نهکسی حاجی را میشناخت و نه کسی میدانست که حاجی بازیگری هم بلد است. به هر حال این کار خدا بود که حاج حبیب هرچند کوتاه در یک فیلم اعتقادی و مذهبی بازی کند و خواستهاش مستجاب شود.
این مهمان ناخوانده را راه نمیداد!
همسر شهید جنت مکان از روزهای سختی میگوید که گلوی زندگیشان را میفشرد و از عکسالعمل همسرش در برابر این مشکلات بزرگ؛ « مشکل همیشه بوده و هست. زندگی بیمشکل و بدون سختی نمیشود. هر کسی به شکلی درگیر پستی و بلندیهای روزمره است. خانواده ما هم سوای دیگران نیست. گاهی سختیها در خانه ما را هم میزد اما حاج حبیب این مهمانان ناخوانده را تحویل نمیگرفت. راهش نمیداد. در بدترین شرایط و سختترین موقعیتها همسرم توکلش به خدا را از دست نمیداد. میگفت سخت میگیرد روزگار بر انسانهای سختگیر.» هنگام مشکلات این تکیه کلامش بود، میگفت: «توکل کنید و چند قدم برای حل مشکل بردارید. خیالتان راحت. باقی با او است. خودش مشکلگشاست.» حاج حبیب با اینکه دست خالی با مشکلات دست و پنجه نرم میکرد اما هیچوقت روحیهاش را نمیباخت. این روحیه عجیب و قوی او به من و بچهها انرژی میداد. توکل میکردیم و واقعا مشکلات مرتفع میشد بدون آنکه آب در دلمان تکان بخورد.
اعجاز لقمههای حلال
«سخت نمیگرفت. میگفت باید با خلقالله نشست و برخاست کرد. معاشرت کرد. میگفت مومن نباید خنده از روی صورتش پاک شود. انرژی مثبت دادن به دیگران ثواب دارد. خوش صحبتی و اخلاق نیکو حاجی باعث میشد که هر کسی با نخستین برخورد شیفته معرفتش شود. بیشتر با کردارش، فرزندانمان را امر به معروف میکرد. کلامش با عملش یکسان بود. حرفهایی که میزد نصیحتهایی که میکرد همه را مو به مو در عمل از او میدیدیم اما تنها در مورد یک چیز خیلی حساسیت به خرج میداد؛ در مورد لقمه حلال. حاج حبیب به هیچ طعامی لبنمیزد تا زمانی که نمیدانست چطور تهیه شده است.
بعد از جبهه در یک شرکت مشغول بهکار شد اما وقتی متوجه شد که کار تولیدی چندانی در شرکت انجام نمیشود و مدیران آن بیشتر بهخاطر شرایط بعد از جنگ به احتکار روی آوردهاند، دست به اعتراض زد. با آنکه در آن شرایط به آن کار و آن حقوق، احتیاج داشتیم اما حاجی ساکت نماند اعتراض کرد و وقتی دید نمیتواند مانع آنها شود، گفت: «خدا میداند که من هر چه از دستم بر میآمد انجام دادم. حالا که زور آنها به من میچربد، آنها بخورند اما من مال حرام نمیخورم». حاجی از آن شرکت استعفا کرد و آمد مشغول کشاورزی شد.