آقارضا اسماعیلی داستان جالبی دارد. آقارضا یک جوان افغانستانی بود. یک جوان ورزشکار بود. عشق ساخت بدن. ژست میگرفت و عکس میانداخت و عکسهای بدن رزمیکار و ساخته شدهاش را میگرفت و به دوست و آشنا نشان میداد و پز میداد. آقارضا کارگر بود. مثل بیشتر مهاجرین افغانستانی و مثل بیشتر آنها با غیرت کار میکرد. گذشت و گذشت و گذشت تا سوریه شلوغ شد. اوایل بیتفاوت بود، هنوز خبری نبود، اما کمکم توجهش جلب شد. تا اینکه یک روز شنید حرم خانم زینب(س) را در دمشق تهدید کردهاند. گفتند خرابش میکنیم و جسارت میکنیم و تا نزدیکیهایش هم رسیدهاند. نمیدانم شاید سر ساختمان بود، شاید هم باشگاه، شاید هم پیش همسر تازهعروسش… اما طاقت نیاورد. بلند شد و رفت.
چه کار میکرد؟ مینشست و نگاه میکرد؟ هر روز خبرش را میشنید که حرم عقیله بنیهاشم را تهدید میکنند و دم نمیزد که سوریه به ما چه مربوط؟ آقارضا رفت به رزم. اما یک عادت داشت بدون این سربند «یا علی ابن ابیطالب» به رزم نمیرفت.عشقش همین یک سربند بود و با همین سربند هم اسیرش کردند.
آن روز قرار بود مجتبی بیاید سمتشان. مجتبی رفیق چندین و چند سالهاش بود. قرار بود بیاید به محلی که آنها منتظرش بودند. آمد اما آنها را پیدا نکرد، رد شد و رفت. رفت تو دل دشمن و زدندنش. آقارضا طاقت نیاورد. ناسلامتی رفیقش بود. زد به دل دشمن.
با همان سربند اسیرش کردند. دشمنان اهل بیت(ع). و اتفاق دوباره تکرار شد؛ «ذبحوا الحسین(ع) من قفاها…»
***
آقا رضا، این محمدرضا ست.محمدرضایت چند ماهی است که متولد شده، چند ماه بعد از رفتن تو و این اولین روز پدر اوست.در غیاب تو…
روز پدر مبارک آقا رضا…همه میگویند این محمدرضایت، چشمانش به تو رفته است، ناآرامیش هم، یک لحظه هم آرام نمیگیرد. بیقرار است و پرتحرک… هر چند که چشمانت را دیگر ندیدیم و تو بالاخره آرام گرفتی… آن روز دوستانت به خانه ما آمده بودند. گریه میکردند و میگفتند وقتی سراغت آمده بودند بیسیم را روشن کرده بودند تا ما را زجر دهند. داستان شهادتت را تعریف میکردند. شنیدهام که شکنجهات کردند تا بد آقایمان علی(ع) را بگویی و نگفتی و سرت را به سرنیزه بلند کردند… سربلندمان کردی آقا رضا. روز پدر مبارک. روزت مبارک…