۰
یادداشت/ حسین قدیانی

زیر برج

الان هم که دارم این متن را می‌نویسم، زیر برجم! تا دومین 22 بهمنی باشد که تهران نباشم! حالا حدس بزنید زیر کدام برج نشسته‌ باشم، خوب است! بگویم؟ بگویم تا غبطه بخورید سایه کدام برج بر سرم بلند است؟
الان هم که دارم این متن را می‌نویسم، زیر برجم! تا دومین 22 بهمنی باشد که تهران نباشم! حالا حدس بزنید زیر کدام برج نشسته‌ باشم، خوب است! بگویم؟ بگویم تا غبطه بخورید سایه کدام برج بر سرم بلند است؟
الان هم که دارم این متن را می‌نویسم، زیر برجم! تا دومین 22 بهمنی باشد که تهران نباشم! حالا حدس بزنید زیر کدام برج نشسته‌ باشم، خوب است! بگویم؟ بگویم تا غبطه بخورید سایه کدام برج بر سرم بلند است؟
به گزارش پاپایا، به نقل از خبرگزاری فارس، حسین قدیانی طی یادداشتی در روزنامه وطن امروز نوشت: 22 بهمن‌ها را همه تهران بودم الا چند سال پیش که «عمورجب» فوت کرده بود و قرعه رساندن عزیز و پدربزرگ به «کلنجین» افتاد به نام من! کلنجین را هم‌الان برای شما خواهم نوشت کجاست اما عمورجب را هیچ‌وقت نفهمیدم دقیقا چه نسبتی با ما دارد! مثلا فرض کنید مادر عمورجب، دخترعمه یکی از شوهرخاله‌های عزیز بود! همچین‌چیزی! و شاید هم دورتر! و اما «کلنجین» نام مرکز دهستان خرقان شرقی است از بخش آبگرم شهرستان آوج استان قزوین! القصه! ظهر 21 بهمن رسیدیم کلنجین و یک‌راست رفتیم مسجد! بعد از ختم، در سفره‌ای به غایت دراز، ناهار خوردیم که آب‌گوشت بود و چقدر هم لذیذ، به قول عزیز! بعد از ناهار هم رفتیم خانه یکی از اهالی روستا یعنی خواهر عمورجب که عجب گرم گرفته بود با ما! چادر به کمر بسته بود و مثل فرفره، این‌ور و آن‌ور می‌رفت! خیلی زود اما شب شد و وقتی پسر خواهر عمورجب، با جماعتی گوسفند به خانه برگشت، نه فقط فهمیدم «چوپان» است، بلکه این را هم فهمیدم که از قرار، فردا خبری از راهپیمایی 22 بهمن در این روستا نیست! چرا؟ چون همین که در خانه جا کن شد، به من گفت: «فردا ظهر، بیا برویم همین اطراف، جای بکری هست که باید ببینی! رودخانه هم دارد! ماشین‌رو بود، حاجیه‌خانوم و حاج‌آقا را هم می‌بردیم اما ماشین‌رو نیست». نه فقط فکرکنی این‌ها! کلا هیچ‌کس از راهپیمایی حرفی نمی‌زد! دلم گرفت! کاش قرعه به نام من نمی‌افتاد و همان تهران می‌ماندم! بار اولی بود که می‌آمدم کلنجین! عزیز و بویژه پدربزرگ، به یاد داشتم که خیلی از روحیات انقلابی و دینی مردم کلنجین برایم تعریف کرده بودند! اینکه خود روستا، چند تایی شهید داده! و اینکه اگر امثال پدرت را هم به سبب خاستگاه، از شهدای این آبادی حساب کنی، آمار شهدا به بیش از 50 شهید می‌رسد! خواستم پدربزرگ را بکشانم کنار، که «این بود روحیات انقلابی مردم کلنجین؟!» که دیدم چشمش گرم شده و همان‌طور نشسته، خوابیده! اینکه حالا چیزی نیست! پدربزرگم سابقه چرت‌زدن حتی در هنگام نوشیدن چای هم دارد! یعنی استکان چای دستش باشد و در عین حال، چشمش رفته باشد! بی‌آنکه استکان چپ شود! دیدم که می‌گویم!
دوباره القصه! صبح خیلی زود بلند شدیم و بعد از خواندن نماز، دیدم سکینه‌خانوم یعنی همان خواهر مرحوم منظور، دوباره دارد مثل فرفره، این‌ور و آن‌ور می‌رود و بساط صبحانه را فراهم می‌کند! عجب صبحانه‌ای! نان محلی! شیر تازه‌دوشیده‌شده! سرشیر! عسل! کره! مربای تمشک! پنیر! گردو! به عمرم همچین صبحانه‌ای نخورده بودم! بعد از جمع کردن بساط صبحانه و در حالی که سر و کله اشعه‌های خورشید، تازه داشت از پنجره خانه پیدا می‌شد، دیدم سکینه‌خانوم، تصویر بزرگی از جوانی دردست، دارد مهیای رفتن می‌شود! از عزیز پرسیدم: «عکس کیه؟» گفت: «عکس برادر شهیدش!» دوباره پرسیدم: «حالا عکس را کجا می‌برد؟» گفت: «راهپیمایی!» با تعجب پرسیدم: «مگر اینجا هم راهپیمایی برگزار می‌شود؟» با تعجب جواب داد: «چرا نشود؟! پس خیال کردی آن‌ همه که از اهالی اینجا برایت تعریف کردم، دروغ بود؟!» به ساعت نگاه کردم! دیدم فقط یک‌ربع از 7 گذشته! عزیز گفت: «در روستا، کار روزانه، که زودتر شروع می‌شود هیچ، حتی راهپیمایی 22 بهمن هم زودتر شروع می‌شود! روستا است دیگر!» سه‌باره القصه! راس ساعت 5/7، جلوی امامزاده روستا بودیم که دیدم اندک‌ اندک، جمع مستان می‌رسد! و اغلب هم، با تصویر جوانی در دست! در حین راهپیمایی، از تفکرات دیشب، عذاب وجدانی گرفتم که حد و حساب نداشت! شعارها اما عمده به زبان آذری بود، ولی «مرگ بر آمریکا» را خوب یادم هست فارسی می‌گفتند! و از همه بامزه‌تر، پیرمردی بود که شانه به شانه پدربزرگ، بعد از هر «مرگ بر آمریکا»یی، یک درشت هم بار شیطان بزرگ می‌کرد! بماند که چه می‌گفت! چهارباره القصه! بعد از اتمام راهپیمایی، با ناصر و گوسفندانش، خیلی زود رسیدیم کنار رودخانه‌ای که دیشب، حرفش بود! داشتم از تماشای آن صحنه بکر لذت می‌بردم که دوستم امین چیذری پیامک داد؛ «کجایی؟ من زیر برجم!» به ناصر گفتم: «اینجا اسمش چیه؟» کوه چسبیده به رودخانه را نشانم داد و گفت: «به خاطر همین کوه، به اینجا می‌گن زیر برج!» به امین پیامک دادم: «تو کجایی؟ آخه منم زیر برجم!»
و از قضا، الان هم که دارم این متن را می‌نویسم، زیر برجم! تا دومین 22 بهمنی باشد که تهران نباشم! حالا حدس بزنید زیر کدام برج نشسته‌ باشم، خوب است! بگویم؟ بگویم تا غبطه بخورید سایه کدام برج بر سرم بلند است؟ چشم! می‌گویم! نشسته‌ام زیر برج ثامن! ظل سایه ضامن آه و آهو! و اصلا، روز پیروزی انقلاب، کجا بهتر از صحن انقلاب؟! هم‌الان، رشته کلام را گرفته‌ام سمت پنجره‌فولاد! روانه کنید دل‌های‌تان را! «السلام علیک یا علی بن موسی‌الرضا»... به‌به! فقط خراسان نه، سلطان جهانی تو!
مطلب فوق مربوط به سایر رسانه‌ها می‌باشد و خبرگزاری فارس صرفا آن را بازنشر کرده است.
بازگشت به صفحه نخست گروه فضای مجازی
انتهای پیام/
کد مطلب: 427349