به گزارش
پاپایا، به نقل از
عصرهامون، برای تهیه گزارش به زیر پوست شهر زاهدان رفتیم همانجا که هر ثانیه داستان تازه ای کلید می خورد هر چند این بار عمق فاجعه تلخ تر و دستاورد شبکه های ماهواره ای و اجتماعی است با این حال این روایت داستان زندگی استاد ادبیاتی ست که سبب شد تنها یک روز خوشی منجر به 15 سال تبعید، اعتیاد و مرگ والدین شود.
ساعت 15 یکی از روزهای خرداد... هوا آن قدر گرم که تعداد معتادادن حتی در میدان کارگر هم اندک است، با این حال همان ها که هستند استارت نشئگی و استعمال دخانیات در ملاءعام را زده اند و در گوشه ای از میدان در حال مصرف مواد بودند.
به سراغ معتادین می رویم تا ببینیم استارت روزهای تلخ زندگیشان از کجا کلید خورده؛ کبری، سکینه، کاظم و با محمد رضایی که دقایقی بعد خود را ناصر معرفی کرد به گپ و گفت پرداختیم؛ شاید ناصر هم دیگر از هویت خود فراری ست که هر بار نام دیگری را برای خود بر می گزیند با این حال در میان حرفای ناصر بود که داستان سید قبرستان استارت خورد.
برای دیدن و شنیدن ناگفته ها به سمت قبرستان زاهدان راهی شدیم ، روایت سید قبرستان اینقدر تلخ است که از بدو ورود انگشت اشاره همه به خانه چادری قبرستان دراز می شود.
نزدیک تر که می شویم شاید چادرمادر است که این روز ها سایبان سر حسن شده تا آفتاب بیشتر از این زیر بار اشتباه نسوزاندش.
دستم که به سمت چادر دراز می شود کسی از زیر چادر می گوید بالا نزدید نمی خواهم عکس بگیرید می گویم مصاحبه هم نمی کنی؟ که می گوید داستان زندگی من شاهنامه است پایان خوشی ندارد . تشبیه اش از زندگی مشتاق ترم می کند اولین سوالم به مدرکش ختم می شود؟ «حسن هستم فوق لیسانس ادبیات فارسی!»
بیان مدرک فوق لیسانس از یک معتاد خیابانی دقایقی سکوت را حکم فرما می کند که حسن سکوت را می شکند و با آهی ادامه می دهد: 27 سال داشتم در زنجان زندگی ، تحصیل و چاقوسازی می کردم بهترین امکانات در اختیارم بود تمام وقتم را خوشی های زندگی پر کرده بود هر چه اراده می کردم در اختیارم بود . دوباره سکوت برقرار می شود که اینبار می پرسم چه شد گذرت به زاهدان افتاد ؟
بعد از کمی سکوت ادامه می دهد: تبعید شدم.
بدون مکث ادامه می دهد: 27 ساله بودم تازه مدرک فوق لیسانس ادبیاتم را گرفته بودم و بیشتر ساعت های خود را در اینترنت و شبکه های اجتماعی گذران می کردم مثل بسیاری از جوانان؛ تا اینکه یک روز در چت با یکی آشنا شدم آشنایی همان و دستگیری با 700 کارتن مشروب و تبعید به زاهدان همان.
می گویم بیشتر بگو که می گوید تمایلی ندارم برای یادآوری آن روزها؛ اصرارهای خبرنگار عصرهامون هم باعث روایت آشنایی اینترنتی حسن نشد.
با این حال از روزهای سخت بعد از آشنایی اینترنتی اش می گوید: بعد از دستگیری 15 سال و یک روز تبعیدی برایم بریدند به زاهدان منتقل شدم هر جا برای اجاره می رفتم به پسر مجرد خانه اجاره ندادند روزگارم در پارک ها می گذشت تنها سالی 15 روز می توانستم به مرخصی پیش خانواده ای بروم که جز شرمندگی چیز دیگری برایشان به ارمغان نمی بردم.
می گویم با مدرکی که داشتی دنبال کار نرفتی؟ با خنده می گوید دلتان خوش است لیسانس های زاهدانی دارند باقالی میفروشند آن وقت برای من کار پیدا می شود؟ مگر می شود نرفته باشم به همه جا سر زدم ولی ...
روزهایم به سختی سپری می شد؛ نه کاری نه خانه ای.
حتی فکرش را هم نمی کردم که من، روزی مجبور به حمل بار شوم و یا کارم به کارگری بیفتد.
کمی سکوت می کند ، دقایقی بعد دستی استخوانی که تسبیح دارد چادر حایل بین ما و حسن را کنار می زند کمی نگاهمان می کند دوباره دیوار چادری اش حایل میان ما و حسن که حالا چهره استخوانی اش اشک را در چشم هایمان جمع کرده، می شود.
می گوید: 2 روز است تریاک گیرم نیامده خمارم، درد دارم، تازه چاقو خورده ام.
می گویم: چه شد معتاد شدی و داستان چاقو چیست؟!
ادامه می دهد: خستگی کار و نداری و بی خانمانی در زاهدان سبب شد تا پس از تعارف تریاک برای فراموشی دردهایم آن را مصرف کنم. هر چند تریاک نه تنها دردهایم را التیام نداد که بیشتر هم کرد، حال 7 سال است که معتادم.
ادامه می دهد: چندی پیش که چیزی به پایان روزهای تبعیدم نمانده بود تصمیم گرفتم کار کنم و پولی برای رفتن به دیارم پس انداز کنم لذا با سختی شبانه روز کار می کردم پول هایم که پس انداز شد در پارک دراز کشیده بودم که به من حمله شد و با چاقویی که درون شکمم زدند پول هایم را بردند و مرا 20 روز راهی بیمارستان کردند تا مبلغ درمانم 6 میلیونی شود که دولت به من ببخشد.
بعد از کمی مکث ادامه می دهد: شاید نباید فکر رفتن به خانه می کردم چون همه اعضاء خانواده ام در زلزله فوت شدند دیگر کسی را ندارم که بروم زنجان.
از او می خواهم که جای چاقو را نشانمان دهد که دوباره دست های استخوانی چادر گلدار را کنار می زند و دقایقی بعد شکم حسن با تعدادی زیادی بخیه و همان تسبیح نمایان می شود. گویا سید قبرستان زاهدان ذکر روز های برگشت می کند که دقایقی تسبیح بر زمین نمی گذارد.
بغض اجازه نمی دهد چیز دیگری بپرسم چادر بار دیگر حایل می شود؛ بعد از کمی سکوت حسن با بغض می گوید: اشتباه کردم خیلی اشتباه کردم اگر به گذشته بر می گشتم جبران می کردم نمی گذاشتم این روز ها رقم بخورد.نمی گذاشتم بی خانواده شوم، روزی هزار بار دورشان می گشتم . حتی ثانیه ای هم به آن ها نه نمی گفتم. حرف های حسن ادامه داشت: نمی کردم، نمی گذاشتم، نمی رفتم، نمی...
از جایم بلند می شوم در حالی که اشک از چشمانم سرازیر است به سمت خروجی قبرستان حرکت می کنم؛ شاید حسن هم فکر نمی کرد روزگاری گذر چاقو ساز دیروز زنجان و فوق لیسانس ادبیات فارسی به قبرستان جنوب شرق بیفتد و تنها سرپناهش چادر گلدار دیوار مهربانی شهر شود.
انتهای پیام/